ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
شهریار
درد واره ها
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
قیصر امین پور
دلِ من تنگِ کسی نیست؛ ندانم چه کنم
به سرِ من هوَسی نیست؛ ندانم چه کنم
خویش بر آب سپُردم که بگیرد دستی
التفاتی به خَسی نیست؛ ندانم چه کنم
به کجا عرضه کنم این همه احساسم را؟
که بهای عدسی نیست؛ ندانم چه کنم !
آمدم سر بدهم قصّهِ تنهایی را
آشنای قفسی نیست؛ ندانم چه کنم
بُغض در سینه گرفتهَ ست رهِ فریادم
دستِ فریادرَسی نیست؛ ندانم چه کنم
بی کسی چون علفِ هَرز به جانم زده است
عشق فکرِ هَرَسی نیست؛ ندانم چه کنم !
نَفَسم چاق نشد تا بِسُرایم غزلی !
ای غزل ! همنَفَسی نیست؛ ندانم چه کنم
مازیار نظری
قلب من
آستانه ی گیسوانت را، یک به یک میشناسد
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم میکنی
فراموشم مکن!
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه، دریغشان مکنی
پابلو نرودا
در گیر و دار جنگ شما را شناختم
در مرز و نام ننگ شما را شناختم
بسیار ناشناخته بودی برای من
در یک شب قشنگ شما را شناختم
تو با شتاب تیر به سمت من آمدی
من نیز بی درنگ شما را شناختم
زخمی زدی و در تن من گم شدی و من
با گامهای لنگ شما را شناختم
تا با شکوه سوختنم را قدم زنم
در کوچه های تنگ شما را شناختم
آتش نه عشق ، عشق نه آتش ، که عاقبت
سنگی زدم به سنگ شما را شناختم
بانوی سرزمین منی نیستی مگر
از پرچم سه رنگ شما را شناختم
محمد_ سلمانی
همینکه نسیم لبخندت
نوازش دهد لبانم را
گاهی
پاهای اندیشه ات
آهسته قدم زند مرا
کافیست
دیگر چه می خواهم
جز شنیدن عطر نفسهایت
لابلای آغوشم
دیگر چه می خواهم
جز سرک کشیدن
احساست
از سر دیوار تنهایی ام
گاهی...
آیدا خاقانی