ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا
کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا
من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا
کاظم بهمنی
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد !
در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد
یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد
در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!
موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد
موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد
•••
از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد
قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد …
»ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»
نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!
باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد …
کاظم بهمنی
نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم
سایهات نیز بیفتد به تنم میمیرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم میمیرم
برق چشمان تو از دور مرا میگیرد
من اگر دست به زلفت بزنم میمیرم
بازی ماهی و گربه است نظربازی ما
مثل یک تُنگ شبی میشکنم میمیرم
روح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم میمیرم
کاظم بهمنی
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است
باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است
تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید
دوری از آن دلبر ابروکمان بی فایده است
در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند
حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده است
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می گردم اما همچنان بی فایده است
کاظم بهمنی
پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست
دید باز آمدنی در پیِ این رفتن نیست
همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدم شان
مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!
مفتضح بودن ازین بیش ک در اول قهر
فکر برگشتنم و واسطه ای نیست ک نیست
در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون
در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست
دهخدا تجربه عشق ندارد ورنه
معنی "مرگ"و "جدایی" به یقین هردو یکیست
کاظم بهمنی
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
کاظم بهمنی