ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
فاضل نظری
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید
نجمه زارع
در سکوتِ تَنِ این خانه، تو را می خواهَم!
رویِ آرامشِ یک شانه، تو را می خواهَم!
شعرم از جِنسِ غروب است و پُر از تَنهایی،
کُنجِ آن کُلبه ی ویرانه، تو را می خواهَم!
سوختَم، آب شدَم، ریختَم از داغِ خودم!
مِثلِ رَقصیدنِ پَروانه، تو را میخواهَم!
تویِ این شَهر، اگَر مَست نَباشم چه کُنم؟!
مِثلِ هَر عاشقِ دیوانه، تو را میخواهَم!
غَم به رویِ سَرِ من، سایه کِشیده ست ولی!
دام بَردار، که بی دانه تو را می خواهَم،،
روز و شَب، در تَنِ تَنهایی خود می رَقصَم،
تویِ این شَهر، غَریبانه تو را می خواهَم!
از من خسته گریزان شده حتی دل من
با "پرستش" شده
بیگانه تو را می خواهم
پرستش مددی
حالا که هستی... در کنارت اشک می ریزم
آغوش وا کن در حصارت اشک می ریزم
بر شانه هایت ریختی موهای لختت را
دارم به روی آبشارت اشک میریزم
بار سفر بستی و من تنهاتر از هر وقت...
تو میروی... پشت قطارت اشک میریزم
در ایستگاه خالی از تو می نشینم باز
دارم به دور از سایه سارت اشک می ریزم
آهسته می خشکد گل لبخندهای من
در حسرت عطر بهارت اشک می ریزم
خورشید من هر جا که باشی با تو دلگرمم
هر جا که باشم در مدارت اشک می ریزم
خانه که هیچ این شهر بی تو مثل زندان است
آزادم اما در اسارت اشک می ریزم
عکس تو را آهسته برمیدارم از دیوار
حالا به روی یادگارت اشک می ریزم
سیامک نوری
واژه ها از لب گیرات شنیدن دارد
سرنوشت گل سرخ است که چیدن دارد
رود بین من و تو خط تر فاصله هاست
پل اگر نیست دلم قصد پریدن دارد
برج زیبا و بلندیست ولی بی تردید
سروِ نازِ قدِ رعنایِ تو دیدن دارد
این غزلها همه تقدیمی چشمت بودند
طعم لبهات در این ورطه چشیدن دارد
به توو عشق تو نزدیک شدن ممنوع است
وهمین فعل ، تداوم ، به اکیداً دارد
مخمل نازِشبی ، ملتهب و بارانی
با تو بی چتر در این کوچه دویدن دارد
در همان کوچه که لبخند مرا دزدیدند
وهمان جا که در آن ناز خریدن دارد
خواب دیدم که خدا داشت مرا می سوزاند
تو اگر جرم منی درد کشیدن دارد
جواد نعمتی
دکلمه علی ایلکا
نگران نباش
حال من خوب است، بزرگ شده ام
و دیگر آنقدر کوچک نیستم که در دلتنگی هایم گم شوم
آموخته ام،که این فاصله ی کوتاه، بین لبخند و اشک
نامش زندگیست
آموخته ام که دیگر دلم برای نبودنت تنگ نشود
راستی، بهتر از قبل دروغ می گویم...
حال من خوب است
خوب ِ خوب...
دکلمه علی ایلکا