ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اصلا قرار نیست که سرخم بیاورم
حالا که سهم من نشدی کم بیاورم
دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم
تا روی زخمهای تو مرهم بیاورم
میخواستم که چشم تو را شاعری کنم
امّا نشد که شعر مجسم بیاورم
دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل
می شد تو را دوباره به شعرم بیاورم
یادت که هست پای قراری که هیچ وقت
میخواستم برای تو مریم بیاورم؟
حتی قرار بود که من ابر باشم و
باران عاشقانه ی نم نم بیاورم
کلّی قرار با تو ولی بی قرار من
اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم
اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم
باعث شود به زندگیت غم بیاورم
حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم
عمراً دوباره رو به جهنّم بیاورم
خود را عوض کنم و برایت به هر طریق
از زیر سنگ هم شده٬ آدم بیاورم
بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت
یا باز هم بهانه ی محکم بیاورم؟
فریبا عباسی
ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت
بر سینه می فشارمت، اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت، اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت، اما ندارمت
می خواهم ای درخت بهشتی ، درخت جان
در باغ دل بکارمت، اما ندارمت
می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت، اما ندارمت...
سعید بیابانکی
اسم زیبایت قرارش بین این اشعار نیست
قلب تو درگیر اما مثل من بیمار نیست
من برایت شعر میخوانم به چشمم زل بزن
شعر من بی چشم تو دیگر چنان پر بار نیست
عشق یعنی جمله ی "من دوستت دارم زیاد"
پشت هم میگویم اما پیش تو تکرار نیست
من چگونه آنچه دیدم را بگنجانم به شعر؟
وصف زیبایی تو در حد این خودکار نیست
دیگر این ابیات هم تحت تسلط نیستند
مثل آن فرمانده ای هستم که پرچم دار نیست...
محمد صادق امیری
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»
از «چه گونه!»
خسته ام از سؤال های سخت
پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا...
دلم تنگ می شود گاهی،
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ»
سه «روز» تعطیلی در زمستان
چهار «خنده ی» بلند
و پنج «انگشت» دوست داشتنی!
مصطفی مستور
درس امروز جدید است :
نفس
نقطه
نفس
بنویسید پرستو و بخوانید قفس...
علیرضا آذر
از راهروهای درونم پایین می روم
تا به اتاق هایی که سال هاست
در تاریکی فرو رفته اند، سرک بکشم ..
غبار عکس های قدیمی را در حافظه ام تکان دهم ..
تا به یاد آرم که چگونه در کوچه ها می دویدم
و از آفتاب تابستان
و غروب پاییز سرمست می شدم…
تا به یاد آرم آن روزهایی که دختری را
معصومانه دوست می داشتم..
و تصور می کردم با او
در کلبه ای کوچک
جهان را فتح خواهیم کرد
آری می خواهم
آنچه را که بخش اعظمی از جانم بوده است را
در انبارهای غبار گرفته حافظه ام به یاد آرم..
به راستی چه شد که در کوچه پس کوچه های زمان
سایه ام به آینده گریخت و ذاتم در گذشته ماند؟…
فرامرز فرحمهر